روزی مردی در باغ خود نشسته بود ودرحال چایی خوردن بود.
دراین حین مرگ به سراغش آمد و به او گفت که آمده ام جان تو را بگیرم.
مرد شروع کرد اعتراض کردن که حالا زود است و من هنوز جوانم و هنوز وقت مردنم نرسیده است و…
مرگ به او گفت طبق این لیست الان نوبت تو است که جانت را بگیرم و لیست را به مرد نشان داد.
مرد که دید چاره ای ندارد به مرگ گفت پس حداقل اجازه بده تا باهم یک چایی بخوریم و این آخرعمری یک صفایی بکنبم!
مرگ قبول کرد. مرد هم یک لیوان چایی برای مرگ ریخت وطوری که متوجه نشود مقداری دارو یخواب آور داخل لیوان چایی مرگ ریخت و به او داد. آن دو با هم چایی خوردند و مرگ کم کم احساس خستگی کرد و به خواب رفت.
مرد هم که دید مرگ به خواب رفته سریع لیست را برداشت و اسم خود را از اول لیست پاک کرد و اسمش را بعد از همه در پایین لیست نوشت و لیست راسر جایش گذاشت و با خوشحالی به کار در باغش پرداخت.
بعد از چند ساعت مرگ بیدار شد و مرد را صدا زد وخواست از مرد تشکر کند ،به مرد گفت به خاطر اینکه از من پذیرایی کردی وخستگی من را به درکردی به تو حال می دهم و این بار لیست را از آخر شروع میکنم.
.: Weblog Themes By Pichak :.