سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روزی مردی در باغ خود نشسته بود ودرحال چایی خوردن بود.

دراین حین مرگ  به سراغش آمد و به او گفت که آمده ام جان تو را بگیرم.

مرد شروع کرد اعتراض کردن که حالا زود است و من هنوز جوانم و هنوز وقت مردنم نرسیده است و

مرگ به او گفت طبق این  لیست الان نوبت تو است که جانت را بگیرم و لیست را به مرد نشان داد.

مرد که دید چاره ای ندارد به مرگ گفت پس حداقل اجازه بده تا باهم یک چایی بخوریم و این آخرعمری یک صفایی بکنبم!

مرگ قبول کرد. مرد هم یک لیوان چایی برای مرگ ریخت وطوری که متوجه نشود مقداری دارو یخواب آور داخل لیوان چایی مرگ ریخت و به او داد. آن دو با هم چایی خوردند و مرگ کم کم احساس خستگی کرد و به خواب رفت.

مرد هم که دید مرگ به خواب رفته سریع لیست را برداشت و اسم خود را از اول لیست پاک کرد و اسمش را بعد از همه در پایین لیست نوشت و لیست راسر جایش گذاشت و با خوشحالی به کار در باغش پرداخت.

بعد از چند ساعت مرگ بیدار شد و مرد را صدا زد وخواست از مرد تشکر کند ،به مرد گفت به خاطر اینکه از من پذیرایی کردی وخستگی من را به درکردی به تو حال می دهم و این بار لیست را از آخر شروع میکنم.

 




تاریخ : یکشنبه 92/7/7 | 3:7 عصر | نویسنده : negin azadi | نظر

  • سمینار نیوز
  • کلوب
  • کارت شارژ همراه اول